طه

طه

همانا آنانکه به خدا ایمان آورند ونیکوکار شوند خدای رحمان آنها را محبوب می گرداند.
طه

طه

همانا آنانکه به خدا ایمان آورند ونیکوکار شوند خدای رحمان آنها را محبوب می گرداند.

نعمت سلامتی

یکی از چیزهایی که هیچوقت قدرش رو ندونستم سلامتی بود

چقدر این سلامتی مهمه

واقعا از دست دادن سلامتی آدم رو نابود می کنه

دیگه نه از چیزی لذت می بری

نه می تونی دیگران رو دوست داشته باشی

نه می تونی وجه ی اجتماعیت رو حفظ کنی

کلا آدم هیچ می شه

چه فکر و خیالهای عجیب غریبی به سر آدم می زنه

اون موقع ست که می گیم خدایا من نمی دونستم که نعمت به این مهمی رو به من دادی

وای چقدر سخته ...


بیداری

امشب نمی دونم چرا تموم نمی شه

هر چی تو یخچال بود رو همه اش  رو خوردم

خوابم نمی بره

نتونستم برم مدرسه دخمل جان

کسی نبود نی نی رو نگهداره

خودمم همچین سرحال نبودم

ناراحتم که نشد برم

حسین کوچولو سرماخورده گناه داره

گاهی اوقات فکر می کنم خوب ازشون مراقبت نمی کنم

شایدم واقعا اینطور باشه

صبحی لباس همسر رو با اتو سوزوندم

گفتم حالا چطور بهش بگم

کلی بعدش آموزشم داد 

چه فایده من که آخر کار خودم رو انجام می دم

خوابم نمی بره


فاطمه زهرا

چقدر دوستش دارم

تا زمانیکه خوابش ببره سوال می پرسه

دخترا واقعا نازن

امشب کلی مهمون داشتم 

مادر شوهر هم اومده بودن

همسر خیلی مامانش رو  دوست دارند

منم به این دوست داشتنش کمک می کنم

نمی دونم چرا چند وقته خیلی سرخوشم

دوست دارم یه سفر مجردی برم زیارت کربلا

یعنی انشاالله می شه...

اربعین

نمی دونم چی بنویسم

امروز حالم خیلی خوبه 

فکر کنم به خاطر کتاب هایی بود که خوندم

همسر رفته کربلا با دوستانش

خیلی خوشحال بود

امروز یه شعری خوندم خیلی قشنگ بود

اگه یادم باشه

گرگ اجل یکایک از این گله می برد

این گله را ببین که چه آسوده می چرد


چقدر زمان زود می گذره هنوز شروع نکردیم تموم می شه


کوهنورد

کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت، قصد بالا رفتن از کوهی را کرد. 

تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت. 

در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد.


کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: «خدایا کجایی!» ناگهان طناب ایمنی که او را نگه می‌داشت، دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. مه غلیظ بود و او جایی را نمی‌دید و نمی‌توانست عکس‌العملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: «خدایا نجاتم بده!» صدایی از آسمان شنید که می‌گفت: «آیا تو ایمان داری که من می‌توانم نجاتت دهم؟»

کوهنورد گفت: «بله.» صدا گفت: «طناب را ببر!» کوهنورد لحظه‌ای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید. 

صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده بود را دو دستی و محکم چسبیده بود ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت...! "خدایا 

ما را ببخش که طناب ایمان مان به نازکی یک نخ شده است ! 

خودت نظر کن تا دوباره ریسمانی قطور چنانچه لایق خدای بزرگی چون توست ، گردد


جوان

روزی واعظی به مردمش می گفت:

ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، 
می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود.

جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...

روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.

آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.

روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.

چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...

جوان گفت: "ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!"

واعظ، آهی کشید و گفت: حق،
همان است که تو می گویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم.