کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت، قصد بالا رفتن از کوهی را کرد.
تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت.
در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد.
کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: «خدایا کجایی!» ناگهان طناب ایمنی که او را نگه میداشت، دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. مه غلیظ بود و او جایی را نمیدید و نمیتوانست عکسالعملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: «خدایا نجاتم بده!» صدایی از آسمان شنید که میگفت: «آیا تو ایمان داری که من میتوانم نجاتت دهم؟»
کوهنورد گفت: «بله.» صدا گفت: «طناب را ببر!» کوهنورد لحظهای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید.
صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده بود را دو دستی و محکم چسبیده بود ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت...! "خدایا
ما را ببخش که طناب ایمان مان به نازکی یک نخ شده است !
خودت نظر کن تا دوباره ریسمانی قطور چنانچه لایق خدای بزرگی چون توست ، گردد
کلامی زیبا از امام علی (ع) : ای مالک ! بدان اگر مهربان باشی
تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند
ولی مهربان باش.
اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند ولی شریف و درستکار باش.
نیکی های امروز تو را فراموش میکنند ولی نیکو کار باش.
بهترینهای خودت را به دیگران ببخش حتی اگر اندک باشد.
درانتها خواهی دید آنچه می ماند میان تو و خدای توست
نه میان تو و مردم
خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد...
خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت...
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...
از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...
یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید...
و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهای بسته برو
چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست....
ﺑﺨﻮﻧﯿﺪ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ..
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻﺎﻑ، ﺍﺯ ﺻﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮ است.
ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺒﯿﻨﺪ،
ﺁﺭﺯﻭ ﮐﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺍﺯ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺭﯼ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ...
ﺍﺯ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪﯼ ﺗﻮ،
ﺁﻧﺮﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ ...
ﺍﺯ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﺒﯿﻨﺪ ...
ﺍﺯ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺗﻮ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ ...
ﺍﺯ ﺗﻌﻬﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ،
ﺍﺯ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﺩ ...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺗﻮ،
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ
نمی دونم چرا حوصله ی آشپزی ندارم
جاری ها دارن برای شام دورهمی برنامه ریزی می کنن اما من سکوت....
فاطمه زهرا خیلی فضول شده از در ودیوار بالا می ره
نمی دونم این همه انرژی رو از کجا می یاره
همسر خوابه خوش بحالش چقدر راحت می خوابه
برعکس من دیشب تا ساعت ۵ صبح بیدار بودم...
خیلی دوست دارم هر چه سریعتر برم خونه ی خودم
خونه ی آدم واقعا یه چیز دیگه ست