امروز بعد از مدت ها بچه ها رو بردم پارک کلی پیاده روی کردیم
تا برگشتیم خونه حسین خوابش برد
گفتم انشاالله هر روز یا یه روز درمیون ببرمشون
یعنی من می تونم
یه فلافلی تو مسیر بود خواستیم فلافل بگیریم که نشد
همسر ترتیب یه روضه هفتگی رو داده تو خونه هر پنجشنبه باید دست به کارشم برای شام
خیلی ها خوششون نمی یاد و ابراز هم کردن
ولی ما توجهی به حرفای دیگران نمی کنیم
البته بعضی مواقع هم که نمی تونم از بیرون غذا می گیریم
حسین هر روز از روز قبل فضول تر می شه
تا حواسم نیست یه مشت از موهای من و فاطمه زهرا می کشه
کارنامه دخمل رو هم گرفتیم شاگرد اول شد
توقع نداشتم با سر به هوایی هایی که دخمل داره
حفظ قرآنش رو هم داره پیش می بره انشاالله
خیلی از این بابت خوشحالم
سردردهام خیلی بهتر شده
دیشب خواب داداشم رو دیدم چقدر دلم براش تنگ شده
همیشه برام یه نصیحت داره
بابام یه روزبه خوابم اومد گفت رقیه اینستا رو پاک کن
هنوز تو اون دنیا هم می خواد بچه اش رو کنترل کنه
چقدر دلم براشون تنگ شده
وقتی می رم سر مزارش یه حسی بهم دست می ده که دلم می خواد منم برم پیششون