یکی از چیزهایی که هیچوقت قدرش رو ندونستم سلامتی بود
چقدر این سلامتی مهمه
واقعا از دست دادن سلامتی آدم رو نابود می کنه
دیگه نه از چیزی لذت می بری
نه می تونی دیگران رو دوست داشته باشی
نه می تونی وجه ی اجتماعیت رو حفظ کنی
کلا آدم هیچ می شه
چه فکر و خیالهای عجیب غریبی به سر آدم می زنه
اون موقع ست که می گیم خدایا من نمی دونستم که نعمت به این مهمی رو به من دادی
وای چقدر سخته ...
امشب نمی دونم چرا تموم نمی شه
هر چی تو یخچال بود رو همه اش رو خوردم
خوابم نمی بره
نتونستم برم مدرسه دخمل جان
کسی نبود نی نی رو نگهداره
خودمم همچین سرحال نبودم
ناراحتم که نشد برم
حسین کوچولو سرماخورده گناه داره
گاهی اوقات فکر می کنم خوب ازشون مراقبت نمی کنم
شایدم واقعا اینطور باشه
صبحی لباس همسر رو با اتو سوزوندم
گفتم حالا چطور بهش بگم
کلی بعدش آموزشم داد
چه فایده من که آخر کار خودم رو انجام می دم
خوابم نمی بره
چقدر دوستش دارم
تا زمانیکه خوابش ببره سوال می پرسه
دخترا واقعا نازن
امشب کلی مهمون داشتم
مادر شوهر هم اومده بودن
همسر خیلی مامانش رو دوست دارند
منم به این دوست داشتنش کمک می کنم
نمی دونم چرا چند وقته خیلی سرخوشم
دوست دارم یه سفر مجردی برم زیارت کربلا
یعنی انشاالله می شه...
نمی دونم چی بنویسم
امروز حالم خیلی خوبه
فکر کنم به خاطر کتاب هایی بود که خوندم
همسر رفته کربلا با دوستانش
خیلی خوشحال بود
امروز یه شعری خوندم خیلی قشنگ بود
اگه یادم باشه
گرگ اجل یکایک از این گله می برد
این گله را ببین که چه آسوده می چرد
چقدر زمان زود می گذره هنوز شروع نکردیم تموم می شه
کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت، قصد بالا رفتن از کوهی را کرد.
تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت.
در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد.
کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: «خدایا کجایی!» ناگهان طناب ایمنی که او را نگه میداشت، دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. مه غلیظ بود و او جایی را نمیدید و نمیتوانست عکسالعملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: «خدایا نجاتم بده!» صدایی از آسمان شنید که میگفت: «آیا تو ایمان داری که من میتوانم نجاتت دهم؟»
کوهنورد گفت: «بله.» صدا گفت: «طناب را ببر!» کوهنورد لحظهای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید.
صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده بود را دو دستی و محکم چسبیده بود ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت...! "خدایا
ما را ببخش که طناب ایمان مان به نازکی یک نخ شده است !
خودت نظر کن تا دوباره ریسمانی قطور چنانچه لایق خدای بزرگی چون توست ، گردد